غواص ها بوی نعنا می دهند

 خاطره‌های " جامعه بزرگ " روحی داستانی دارد. بیشتر به خاطر این که خاطره‌هایش رنگ و بویی از فرهنگ ملی و دینی ما دارد و اعتقادات همیشگی ما. حکایت او حکایتی است از عملیات کربلای چهار و او و گروهش که هفتاد و دو نفرند و تا آخر هفتاد و دو نفر می‌مانند،تا لحظه‌ی عملیات. یعنی اگر هم سه نفر به جمع‌شان اضافه می‌شود، با حمله‌ی هوایی عراقی‌ها شهید می شوند و آنها باز هفتاد و دو نفر می‌مانند. و همین طور چهل روزی که وقت دارند تا عملیات و آمادگی‌ها و انتخاب غارهای تنهایی و خلوت‌های پرناله و استغاثه. همین روح داستانی بود که مرا با آنها یکی کرد و برد به کربلای چهار و آن جنگیدن با رود وحشی اروند و بعد عراقی‌ها و بعد اسارت راوی و خندیدن در لحظه‌ی اسارت، درست وقتی که خبر از حمله بچه‌هاست و کربلای پنج. این خنده راوی برای من خیلی ارزشمند بود، با وجود سختی‌ها، کمبودها، و تمام چیزهایی که باید می‌بود و نبود و بچه‌ها با این نبودها بود که بود شدند، که مرد شدند، و همین برای ما کافی است.

غواص ها

 

پنجاه متری اگر می‌شد که زده بودیم به آب. نور منورهای خوشه‌ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می‌مردند. از زمین و آسمان گلوله سرخ می‌بارید روی محورهای چپ و راست ما. و آن رو به رو، درست رو به روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود. و مرا واداشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیک‌تر و آن وقت...

بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواص‌هایی که معلوم بود کنار موانع عراقی‌ها کپ کرده‌اند. احساس عجیبی داشتم. تصور می‌کردم همه آنها الان چشم‌هاشان به ما است که چطور برویم و ته دلشان آرزو می‌کنند که ما لااقل برسیم اگر آنها نرسیده‌اند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کند‌تر. فکر کردم این کندی نمی‌تواند به خاطر خستگی باشد، آن هم با آن نیرویی که از بچه‌ها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم. حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. همه رو به جلو فین[کفش مخصوص غواصی] می‌زدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟

انگار منتظر این کار من از قبل بوده‌اند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا می‌زد، آرام و کمی با درد. می‌گفت: پام گرفته، حاجی‌جان. نمی‌توانم فین بزنم.

فکر کردم می‌خواهد بهانه بیاورد که نمی‌آید، منتهی گفت: ولی می‌آیم. دیدم نجفی است، قدرت‌ا... طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب! گفت: ولی من...

گفتم:

سریع!

گفت: من این حرف ها را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.

گفتم:بی‌ حرف!

فرصت نداشتیم و این را هر دومان می‌دانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم: فقط بگو چشم!

صدای موج و انفجار و شلیک نمی‌گذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا می‌دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده‌ام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبوده‌ام.

سریع برگشتم سرستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم، هنوز از آتش در امان بودیم که آب دور خودش چرخید و شد گرداب و آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، با این که احتمالش می‌رفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم، نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفس‌گیر. قدرت موج می‌آمد و می‌کوبیدمان به هم و تمام توانمان را می‌گرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند. اگر آب می‌آمد یکی را پرت می‌کرد طرفی، بقیه هم کشیده می‌شدند طرفش، به خاطر همان طنابی که به دست‌هامان بسته بودیم، و می‌چرخیدند. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره ام الرصاص. و بچه‌های دیگر سکوت در شب را، فراموش کرده بودند و فریاد می‌زدند، پر همهمه، و فکر نمی‌کردند ممکن است آن رو به رو چشمی یا چشم‌هایی پنهان منتظر همین فریادها باشد.

گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟ از همان نعنایی است که آن شب، کنار آن غار، پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدی‌نیا در کنارش.

از لحظه‌ای که وحشت داشتم اتفاق افتاد. بچه‌های در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش، فریاد زدم: کریم! حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد. فکر کردم نشنیده بعد گفتم نه. گفتم اگر هم شنیده باشد، فاصله و این صداها مگر می‌گذارد صدا به صدا برسد. پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمی‌گذاشت به هم برسیم.

می‌کوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب. و من می‌شنیدم کریم دارد بی‌بی را صدا می‌زند و مولایش را، آن هم مقطع و با فریادی فروخورده. آب می‌آمد راه دهانش را می‌بست، و دهان مرا هم، و می‌کوبیدمان به موج و بچه‌های دیگر هیچ کاری نمی‌شد کرد، جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود و نیست، یعنی حالا را می‌گویم که بگویم از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسیری راکد و آرام. اگر آرامش داشتیم، یا پامان روی خاک بود، یا کسی آن رو به رو مواظب مان نبود، حتم فریادها می‌کشیدیم از این چیزی که دیده بودیم و حتم گریه‌ها می‌کردیم. از این لطف و معرفت و مرحمت. اما نیرومان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلومان بود و منتظرمان.

به عقب که نگاه می‌کردم جزیره ام‌الرصاص پشت ام‌الرصاص بود، و همین طور آن کشتی سوخته‌ای که قرار بود شاخص‌مان باشد. حالا دقیق داشتیم رو به روی راهکارهای خودمان فین می‌زدیم، در دو ستون موازی و نه چندان منظم.

باید باز به بچه‌ها سر می‌زدم ببینیم کسی طوریش شده یا نه. یا نه، ببینم آب کسی را برده یا این که... که دیدم هم هستند، حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل و فقط با همان لب‌هایی که ذکر می‌گفتند و خدا را کمک می‌خواستند.

هواپیماها که آمدند تو آسمان، موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب ها کجا افتاده و چه‌ها کرده. و همان لحظه، از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد، اسکله نیروهای پیاده. و منورها، با آن درخشندگی بی‌ رحمشان، حقیقت تلخی را نشانم دادند: آتشی که به جان قایق ها افتاده بود، در مدخل کارون و حتم... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق ها را پر از نیرو ببینم. حتی دلم می‌خواست حس بویایی‌ام از کار می‌افتاد و بوی خون و باروت را نمی‌شنیدم. یا یک بوی تند دیگر را؛ که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آن جا نمی‌توان آن بو را شنید و گفتم: پس...

گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟

و موج آب و صدای آب و تمنای درونی‌ام به تنهایی‌های بلم و سواری روی آن و خلوت غار به اعترافم کشاند که این بود از همان نعنایی است که آن شب، کنار آن غار، پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدی‌نیا در کنارش. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و اینها همه فقط در یک لحظه، حتی کمتر از یک چشم به هم زدن، به تصورم آمد. و من دنبال کریم می‌گشتم. حتی صدایش می‌زدم، بلند و بی‌پنهان کردن خیلی چیزها. و او هم حتی جواب می‌داد.

و من به خودم گفتم: نه

گفتم: دهانت را ببند!

گفتم: حتی به زبان هم نباید بیاوری.

گفتم: حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.

گفتم: جلو.

گفتم: فقط جلو.

گفتم: سریع!

گفتم: بی‌حرف!

گفتم: فقط بگو چشم!

انگار به نجفی گفته باشم. و من به خودم، برای خودم، دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم، نه زیاد آهسته و حتی بلند: چشم.

و فین زدم رفتم جلو. فاصله‌مان بیست متر هم نمی‌شد. طناب را آوردم بالا و بی‌بی زهرا(س) را صدا کردم و محکم‌تر فین زدم تا بقیه بفهمند این دیگر لحظه‌های آخر شنای ما است. و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک. و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. همهمه و فریاد بچه‌ها با خروش موج و صدای شلیک‌ها در هم شده بود و مرا نگران بچه‌ها و عملیات و آن قایق های پر از نیرو و بوی نعنا می‌کرد. نمی‌توانستم به کسی کمک کنم.

خودم هم کمک می‌خواستم. پس هر کس تمام سعیش را می‌کرد که برود برسد به ساحل پر موانع آن رو به رو. ستون ما به شکل باز و دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت.

و اولین آرپی‌جی‌ ما، از سمت چپ، با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس می‌کردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله می‌کرد که: محسن؟ حاجی... تیر... تیر خوردم.

طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده. فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم: نگران نباش!

بگویم: چیزی نیست.

بگویم: صلوات بفرست فقط.

فقط شنیدم گفت: الله...

و دیگر هیچ. تیر از کنار صورتمان رد می‌شد. داغی‌اش را حتی حس می‌کردم. امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و آمدم رسیدم به گل. همان طور خوابیده، دست دراز کردم و فین‌ها را از پاهام آزاد کردم و دست‌های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حقگویان که افتاده کنار همان خورشیدی، بی‌جان. و آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدام کرد، به اسم حتی، چیزی که انتظارش را نداشتم. نتوانستم بگویم چه می‌گوید. آتش نمی‌گذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورتش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می‌گوید و او نگاهش چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند و دستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی و من به رضا و بیشتر به خودم گفتم: صلوات بفرست فقط !

و فرستادم. به بچه‌ها خیره شدم که سعی می‌کردند از تیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازه‌هایی که روی دست آن موج‌های وحشی می‌رفتند سمت خلیج و تیر می‌خوردند و باز هم و باز هم. نارنجکی آماده کردم و همان طور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار رو به رو و دیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر سنگر نماند. قدرت گرفتم و فریاد زدم: سریع بلند شوید بیایید تو کانال!

کجا و چطورش را نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند صد متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی، آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریادهای دیوانه ‌وار سربازهای عراقی و زوزه تیرهای رسامی که از لای سیم خاردار رد می‌شدند و صدای عجیبی می‌دادند. سریع سیم‌خاردار‌ها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدام‌شان هنوز باز نشده‌اند و این فاجعه بود و چاره‌ای هم جز غلتیدن روی آنها نبود. نایستادم. حتی به کسی دستور ندادم که پیش قدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدی‌ها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می‌کردم لباس غواصی‌ام زیاد پاره نشود و آن آرپی‌جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من. که آمد. کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق. آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم، توی گل. فقط توانستم صورتم را برگردانم و انفجار را بشنوم و آن گرگرفتگی باز بیاید، حالا از مچ پا تا کتف و من می‌گویم: بخشکی شانس!

آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم می‌چرخیدند و من به خودم می‌گفتم چیزی نیست و صلوات می‌فرستادم و بو می‌کشیدم، تا باز بوی نعنا بیاید. که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز دارد تمام می‌شود و خیلی آنی و حتی بلند گفتم: نه.

گفتم: نمی‌گذارم.

تیر می‌آمد می‌خورد به گل‌های دور و برم و می‌پاشیدشان به صورتم و من به بچه‌ها، به آنها که لای سیم‌خاردار تیر می‌خوردند می‌گفتم: بیایید بیرون! بیایید این ور.

تیربار عراقی هنوز آتش می‌ریخت و من بی‌اختیار و معلوم نبود به کی فریاد زدم: خاموشش کن!

شاید اغراق باشد و نشود باور کرد. اما تیربار درست همان لحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه، زیر نور منور، چند تا از بچه‌ها را دیدم و باور کنید که خندیدم، آن هم با آن همه زخم و درد و تیر و بوی نعنایی که داشت دیوانه‌ام می‌کرد. گفتم، حتم به خودم، این هم از خط اول. و حس کردم حالا درد کشیدن راحت‌ تر است.




کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه:


غواصان لشگر 31 عاشورا آذربایجان در دفاع مقدس +آلبوم تصاویر

" فتح فاو " مرهون ایثار غواصان بود / ایثار و حماسه شهدا تحت آموزش مراکز فرهنگی ظهور نکرد. سردار رسول یاحی در خصوص نقش غواصان در جنگ گفت : در چند عملیات سرنوشت ساز به ویژه در " فتح فاو  " مأموریت اصلی را غواصان با تلفات بسیار کم انجام دادند.

... ئینه دوران کاغاذ اوسته دوران دوتدی دولاندی
ئینه اروند ده کی صحنه جان آلدی تازالاندی
ئینه غملر قالاغ اولدو یغیشیب قالدی قالاندی
دوزومون قابی جالاندی
ایتیره رکن اوزومو، گاه دولانیب گاه دایانیردیم
گاه اویوب، گاه اویانیردیم
ده لی اروندی تانیردیم
ده لی اروندی تانیردیم، نئجه طوفان ائله میشدی
گئجه نین سون چاغی غواصلارا طغیان ائله میشدی
بدر و خیبر آجیغین سینه ده پنهان ائله میشدی
قانلارا، قان ائله میشدی...
.....
گون باتار کن شفق آلتیندا هاوا قاره گیئیردی
یئل ده چیرپیب اوزونو نخل لره بئیله دئیردی
بوگئجه مو جلو اروند بوتون قان اولاجا قدیر
بوگئجه سئوگیلی گوللر سارالار کن سولاجاقدیر
بوگئجه چوخلو بلم لرایچینه قان دولاجاقدیر
نخل لرساچ یولاجاقدیر
بوگئجه چوخلاری اروندده مظلوم یاتاجاقلار
بوگئجه آللاها عشاق، فقط جان ساتاجاقلار
بوگئجه بیرگئجه دیرعالمی گوزده ن آتاجاقلار...
قستی از منظومه غواصلار ؛ صمد قاسمپور
جهت مشاهده اندازه واقعی ؛ روی تصاویر کلیک کنید


کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه:


شهید گمنام سردار حسن تهرانی مقدم
 


کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه:


خاطره ای از کمیل
 
بسم رب الشهداء والصدیقین

سلام من یکی از هم دوره ای های آقا مصطفی هستم و از بچه های گردان شهید همت . وقتی خبر شهادتش رو شنیدم باورم نمی شد چون فقط 1 سال بود که از هم جدا شده بودیم ، شهادت مبارکش باشه . از همون دوران دانشکده پسر زنده و با انگیزه ای بود . انشاءالله که ما هم بتونیم دل بکنیم از این دنیای فانی و به جمعشون بپیوندیم .


یادم میاد ماههای اول دانشکده بود و آموزشها شروع شده بود . ما رو سخت می دواندن ، جوری که ظهر که میشد کسی حال نداشت حتی برای ناهار بره . همون روزها بچه های ترم بالایی داشتن خودشون رو آماده می کردن برا دو امدادی از اصفهان به تهران . یادمه آقا مصطفی از آموزش که می آمدیم ، تازه می رفت تو صف اونا تا تمرین دو کنه که ما می گفتیم آقا مصطفی چقدر انرژی داره . بله از همون موقع معلوم بود که اون آسمانیه .



کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه:


آنان که داشتند هوس کرببلا...
 


               


کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه:


آنان که داشتند هوس کرببلا...
 


               


کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه:


بلند نشید جلوی پای من
 
 
فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند.
آمد تو، همه مان بلند شدیم.
 

سرخ شد، گفت:" بلند نشید جلوی پای من."
گفتیم: حاجی! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا."

باز جلسه بود.
ایستاده بود بیرون سنگر، می گفت" نمی آم. شماها بلند می شید."
قول دادیم بلند نشویم.
 
 
سردار شهید حسین خرازی

ولادت:1336 اصفهان
تحصیلات: دیپلم طبیعی
شهادت: 8/12/1365 شلمچه
نحوه شهادت: اصابت بیش از 30 ترکش
سن شهادت: 28 سال
مسئولیت: فرمانده لشگر امام حسین(ع)
یگان اعزامی: سپاه پاسداران
محل دفن: اصفهان- گلستان شهدا


کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه:


امام داشت می خندید

 

بعثی ها آن روز گیر داده بودند که " شما همه اش اهل گریه و دعا و نیایش هستید و لبخند به لبتان نمی آید و اصلا بلد نیستید شاد باشید و افراطی هستید"


شاید این که بچه ها با افسرانی مشغول کار بودند که دستشان به خون دوستانشان آغشته بود، باعث شده بود که کمتر با آنها شوخی کنند و بخندند و وقتی شهیدی را پیدا می کردند، روضه می خواندند و گریه می کردند.


آنها می گفتند:" امام شما هم در هیچ کدام از فبلم ها و تصویرهایی که دیده ایم نمی خندد."


همان روز شهدا به کمکمان آمدند.


یک شهید که عکس امام روی جیبش بود؛ امام داشت می خندید!



کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه:


وصیت نا مه ی یک شهید نسل سومی
مجتبی بابایی زاده، شهید مبارزه با گروهک تروریستی پژاک


خدایا این نوشته‌ها قبل از اینکه برای بازماندگان من باشد برای توست و درددلی با توست چون این ناله‌ها متعلق به لحظه جدایی از دنیا است و مربوط به لحظه‌ای است که دارم آزاد می‌شوم پس چون از شرایط آن لحظه مطلع نیستم و نمی‌دانم در چه حالی هستم پیش دستی نموده و سعی بر آن دارم طلب استغفار کنم. و چه خوب است که انسان از لحظه مرگش مطلع نیست




بسم الله الرحمن الرحیم


شهادت می‌دهم به خدای واحد، پیامبر من محمد(ص)، امام علی(ع) ولی و وصی خدا. خدایا این نوشته‌ها قبل از اینکه برای بازماندگان من باشد برای توست و درددلی با توست چون این ناله‌ها متعلق به لحظه جدایی از دنیا است و مربوط به لحظه‌ای است که دارم آزاد می‌شوم پس چون از شرایط آن لحظه مطلع نیستم و نمی‌دانم در چه حالی هستم پیش دستی نموده و سعی بر آن دارم طلب استغفار کنم. و چه خوب است که انسان از لحظه مرگش مطلع نیست و موت بی خبر به سراغ آدمی می‌آید اگر این چنین نبود چه بسا آدمی به واسطه آگاهی از لحظه مرگش تا دقایقی قبل از مرگ به خدا فکر نمی‌کرد و چه گناهانی که مرتکب نمی‌شد و در لحظه مرگ استغفار می‌نمود و چنین دنیایی چه می‌شد ولی الحق که جای حق نشسته و اینجاست که عدالت تو در آزمون خودنمایی می‌کند.


خدایا وصیتم را در چند قسمت و برای هر مخاطب می‌نویسم ابتدا به خالق عزیز خودم این یگانه باور صادق. خدایا من به جایی رسیده‌ام که انسان روزی باید بمیرد پس تلاش برای بقاء را نمی‌پسندم. خدا عیبی ندارد که باور خودم را در مورد شهادت و آزادگی اعلام کنم چرا که می‌دانم خدای من سخت‌گیر نیست. خدایا برای من شهادت لحظه‌ای است که در اوج آمادگی جان می‌دهم چون در عصر ما این باور است که شهید باید در راه جهاد و در معرکه نبرد با کفار شهید شود ولی سؤال من از آن این است که کافر برای پیروزی کفرش به معرکه جنگ و با سلاح تفنگ و شمشیر می‌آید. پس اگر این چنین بود تاکنون با اولین جنگ باید تکلیف حق و باطل مشخص می‌شد. پس من این را آموختم که اسم شهید آن هم از نظر زمینیان مهم نیست بلکه مهم آن است که تا دقایق آخرین عمرم در صف حق جویان و در تقابل با ظالمان باشم.




خدایا دعا می‌کنم که مرگ من فایده‌ای برای خلق خودت و دین خودت داشته باشد که خود آن را شهادت نامیده‌ای و شهادت من رو به دشمن و قاتلان من از شقی‌ترین و ظالم‌ترین دشمنان تو باشد، ملیت و دین ظاهر آنها برایم فرقی ندارد، مهم این است که در مقابل دشمنان تو شهید بشوم. خدایا مرگ مرا حادثه‌ای طبیعی قرار نده، خدایا مرگ مرا شرافتمندانه و جوانمردانه قرار بده


حالا این صف ممکن است در جبهه باشد یا در خیابان شهرم و یا در هر جایی دیگر که ظلم شود خدایا در این مدت زمان عمرم که نمی‌دانم که کم بود یا زیاد قصد خدایی بودن داشتم ولی در مواردی دشمن تو شیطان مرا اغفال نمود خدا طلب عفو و مغفرت می‌کنم خدایا باز هم به من فرصتی بده تا در لحظه جان کندن بتوانم این کلمات را بر زبان بیاورم.


خداوندا عمر من همزمان شد با شروع حکومت الهی و اسلامی از وقتی که خوب و بد را هم تشخیص دادم تمام عشقم به این انقلاب بود در زمان حیات خمینی کبیر کودکی بیش نبودم. البته حسرت نمی‌خورم چون بعد از آن پیر بزرگ سایه ولی و امامی دیگر بر سر این ملت ماند خدایا خودت خوب می‌دانی که از همان نوجوانی عشق به ولایت در من زنده شد که البته شیعه اثنی عشری غیر از این مقبول نیست که البته خانواده‌ام بخصوص برادران بزرگترم در انتخاب این واقعیت بی‌تأثیر نبودند که انشاءالله هم من و هم آنان تا آخر عهد نشکنیم و ثابت قدم باشیم.


شهیدمجتبی بابایی زاده،

خدایا دعا می‌کنم که مرگ من فایده‌ای برای خلق خودت و دین خودت داشته باشد که خود آن را شهادت نامیده‌ای و شهادت من رو به دشمن و قاتلان من از شقی‌ترین و ظالم‌ترین دشمنان تو باشد، ملیت و دین ظاهر آنها برایم فرقی ندارد، مهم این است که در مقابل دشمنان تو شهید بشوم. خدایا مرگ مرا حادثه‌ای طبیعی قرار نده، خدایا مرگ مرا شرافتمندانه و جوانمردانه قرار بده. خدایا کمکم کن که قبل از شهادت سهمی در انتقام ظلمی که در حق محمد و آل او شد داشته باشم و خدایا تمام دغدغه‌های من را خودت می‌دانی، رحمت و عنایت را از این ملت و این حکومت و این رهبر کم نکن.


و اما ملت عزیزم:


ملتی که شهادت دارد، اسارت ندارد. ملت عزیزم ای آزاده ترین ملت. مبادا لحظه‌ای شک و تردید کنید که شک و تردید برای شما مصائب و مشکلاتی ایجاد می‌کند. اگر امروز نزد خدا و اولیای خدا آبروئی دارید، از یقین و ایمانتان است.


ملت عزیز ولایت و شهداء را فراموش نکنید که فراموشی این ثروت‌ها برای شما اسارت و ذلت می‌آورد. ولایت گوهری است که با داشتن آن تمام گوهرها را در پیش خود دارید و خودتان خوب می‌شناسید، که در ادعا خدا و پیامبر دارند ولی در ذلت هستند می‌دانید چرا؟ چون ولایت ندارند واقعا که مکمل بعثت جهاد بود و مکمل جهاد غدیر بود و اگر غدیر نبود بعثت هم نمی‌ماند.


ای ملت آزاده به گوشه کنار خود نگاهی بیندازید ببینید چه خبر است. از آمریکا گرفته تا اروپا و آسیا و آفریقا جایگاه خود را ببنید که هر چه دارید از این انقلاب است. اهداف انقلاب را فراموش نکنید ولایت را تنها نگذارید که اگر نبود مبارزه شهدا با هوای نفس آزادی بدست نمی‌آمد.


به مدیران و خدمتگزاران نظام می‌گویم نگاه خمینی و خامنه‌ای به راه شماست مبادا لحظه‌ای از یاد خدا و ملت غافل شویم. مبادا خود را از فرهنگ جهاد و شهادت جدا کنید. مبادا بین شما و خانواده شهداء فاصله‌ای بیفتد مبادا از آنهایی باشید که بخاطر عملتان در زمان ظهور جزء دشمنان حضرت حجت(عج) باشید.


مبادا در خانه‌ای محکم و مستحکم زندگی کنید و در گوشه‌ای دیگر از شهر خانه‌های خشتی دست در مقابل تندبادهای زندگی وجود داشته باشد و مبادا کم کاری شما دچار زجر و سختی شود که در این صورت وای بر شما باد


و پیام آخر به کارگزاران و مدیران و مدیران نظام، نکند لحظه‌ای در ولایت شک کنید و حضرت امام خامنه‌ای را تنها بگذارید که هر چه داریم از ولایت است.




نمی‌دانم این چه حسی بوده چادر شما به من می‌داد اما می‌دانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو می‌گرفتم باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید.امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدائی ناخواسته اینچنین شود اصلا دوست نمی‌دارم به ملاقات من سر مزار بیائید


و اما خانواده عزیزم:


پدر و مادرم لحظه‌ای بعد از شهادت من به خود سختی راه ندهید که با آشنایی که از شما دارم انشاءالله هیچ سختی ندارید، پدر و مادرم در این مدت 20 و چند ساله که در کنار شما بوده‌ام برای شما بسیار زحمت و سختی داشتم مرا حلال کنید.


اگر کوتاهی کردم اگر بی احترامی کردم از خدا طلب عفو و بخشش دارم با تمام وجود شما را دوست داشتم ولی شاید به روی خود نمی‌توانستم بیاورم. مبادا بخاطر شهادت من ادعای سهم و سهم خواهی کنید که شما حقیقتاً حق الله را بجا آورده‌اید و اجر شما ابدی و جاودانی است و مبارک باد بر شما ای کاش می‌شد در لحظه جان کندن بوسه‌ای بر زیر پای شما می‌زدم ولی نمی‌دانم در کجا و چطور به شهادت خواهم رسید که امیدوارم در دل خاک دشمن به شهادت برسم چون اگر در خانه خود شهید بشوم احتمالاً نشانه آن است که از ضعف ما دشمن به ما احاطه داشته است که انشاءالله این چنین نیست.


پدر و مادر و خانواده عزیزم انقلاب و ولایت را از یاد مبرید که انتظار خدا از شما بیشتراست چون شما خودتان صاحب این انقلاب هستید، شما بخصوص برادرانم از این به بعد باید بیشتر مراقب خود باشید به واسطه خانواده شهید بودن. نظراتتان، اعمال شما، رأی شما زیر ذره‌بین دوست و دشمن است مبادا با رأی خود شیطان را خوشحال کنید. شما را می‌شناسم برادرانی هستید پیرو ولایت و مطیع رهبر و این روحیه را هر چه بیشتر تقویت کنید تو را به خدا از انقلاب و ملت سهم خواهی نکنید.


مواظب فرزندان و اولاد خود باشید که خدایی ناکرده با آبروی شما بازی نکنند. فرزندانی مؤمن و باتقوا برای انقلاب مهدی(عج) تربیت کنید و دین خود را به انقلاب و اسلام ادا کنید.


خواهران عزیزم، ای ارزش‌های عزیز خانوادگی، ای وارثان حضرت فاطمه(س) از باب عزیز بودنتان جملاتی کوتاه برای شما می نویسم. از شما خواهش می‌کنم نماینده‌ای برای من باشید توجه بیشتری از جانب دوست و دشمن به شماست. پس مواظب باشید بازی روزگار شما را پیش خدا شرمگین نکند.


شهیدمجتبی بابایی زاده،

دوباره می گویم اسلام، انقلاب و ولایت را فراموش نکنید که آبروی همه ما در گروی همین‌هاست و چه زیباست سیاهی چادر شما. نمی‌دانم این چه حسی بوده چادر شما به من می‌داد اما می‌دانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو می‌گرفتم باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت زهرا(س) بدست آمده است.


امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدائی ناخواسته اینچنین شود اصلا دوست نمی‌دارم به ملاقات من سر مزار بیائید. و شما را قسم به خدا و امام که با عفت خود مایه سربلندی خانواده‌مان شوید و یادتان نرود که یکی از بزرگترین وظایف یک زن مسلمان تربیت فرزندانی خوب و مؤمن است برای مملکت پس از وظیفه اصلی خودتان باز نمانید که جامعه ما نیاز به تربیت صحیح دارد.


 و به شما خانواده عزیزم می‌گویم که بعد از شهادت من دارائی که از من بجا ماند مقداری از آن را بیاد لب تشنه حضرت ابا عبدالله و لب تشنه خودم هنگام شهادت آبسردکن تهیه کنید و در نقاط شلوغ نصب کنید تا خیل رهگذران بنوشند.


آرزوی شهید بابایی زاده چه بود؟


در دیدار دانشجویان اهوازی با خانواده شهید، برادر این شهیدخاطراتی را از این شهید بزرگوار نقل کردند که توجه شما را به تکه هایی از آن ها جلب می کنم :


- آقا مجتبی در سال 78 در کاروانی که خودم مسئولش بودم با پای پیاده به مدت 22 روز، از اندیمشک برای دیدار با امام خامنه‌ای(مدظله العالی) به تهران آمد. وی در تمام طول مسیر علمدار و پیش قراول کاروان ما بود . در آن دیدار خود من بچه‌ها را معرفی می‌کردم و آقا بچه‌ها را به تهذیب و تحصیل و ورزش توصیه می‌کردند و مجتبی و یکی از دوستان آنقدر اشک شوق می‌ریختند که حضرت آقا آنها را در آغوش کشید و نوازششان کردند.


شهیدمجتبی بابایی زاده،

- یکی از دوستان آقا مجتبی در کنار سردار شوشتری به شهادت رسید و مجتبی در تبریز برای تشییع پیکرش شرکت کرد و همانجا یک سخنرانی حماسی ایراد کرد، همین باعث شد که دوستانش بهش گفتند: مجتبی ما هم شهید شدیم باید بیای و همچنین سخنرانی‌ای برای ما هم انجام بدهی که مجتبی در پاسخ به آن‌ها گفته بود که من به شما ثابت می‌کنم که قبل از همه شما شهید می‌شوم.


- در شب قدر امسال با همه خداحافظی کرد. با همه دوستان، با خواهران و برادران و به من هم گفته بود که تو باید مراسم تشییع‌ام را مدیریت کنی.


- ‌یکی از آرزوهای شهید مجتبی بابایی‌زاده این بود که در کنار پسرعمه بزرگوارش فرمانده شهید عزت الله حسین‌زاده دفن شود که به این آرزوی خود نیز دست یافت.


شهید مجتبی بابایی زاده خرداد ماه 1362 ، در محله ساختمان (کوی شهدای فعلی) اندیمشک و در دامان مادری عفیف و پدری سخت کوش و مؤمن و در خانواده ای متدین چشم به جهان گشود.


تربیت درست والدین از او یک پاسدار مومن و معتقد ساخت . در سال 1387 ازدواج کرد. زندگی ساده و با صفای مجتبی و همسرش زبانزد است. مجتبی خود این جمله را بر زبان می آورد که من مطمئنم که همسرم مرا عاقبت به خیر میکند.


و سرانجام فرزند قهرمان اندیمشک در تاریخ 13/6/1390 در عملیات پاکسازی مرزهای شمال غرب کشور از وجود اشرار و گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان در نبردی سخت به آرزوی دیرینش رسید و به فیض شهادت نائل شد. در هنگام شهادت ذکر یا "علی بن ابی طالب" بر زبانش جاری بود و به خیل شهدا پیوست.



روحش شاد و یادش گرامی



کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه:


مشاعره ی حضرت امام(ره) و مقام معظم رهبری(حفظه)

سروده امام خمینی(ره)

من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس انا الحق بزدم
همچو منصور خریدار سردار شدم
غم دلدار فکنده است بجانم شرری
که بجان آمدم و شهره بازار شدم
در میخانه گشائید برویم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می آلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم

سروده امام خامنه ای(حفظه)

تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی
تو که فارغ شده بودی ز همه کون و مکان
دار منصور بریدی همه تن دار شدی
عشق معشوق وغم دوست بزد بر تو شر
رای که درقول و عمل شهره بازارشدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی
وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی
خرقه پیر خراباتی ما سیره توست
امت از گفته در بار تو هشیار شدی
واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی
دم عیسی مسیح از تو دیدار شد
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم
ببریدی ز همه خلق و به خلق یار شدی



کلمات کلیدی :
برچسبها:


خادم شهدا: محمدتقی امانی
شلمچه:


<   <<   41   42   43   44   45   >>   >